در بستر اوفتادم و دیوان خواجه را


برداشتم که هست مرا وجد و حال ازو

با خاطری ملول گشودم کتاب را


وز لوح دل زدودم رنگ ملال ازو

با شعر او به منظر افلاکیان شدم


پرواز ازو،هدایت ازو بود و بال ازو

گفتم به شوق دیدن آن ماه دیرتاب


گیرم چنانکه رسم جهان ست فال ازو

در برزخی که داشتم از بیم و از امید


دل می تپید در بر و کردم سوال ازو

شد صفحه باز و مردم امیدوار چشم


خواند آنچه شرمگین شد سحر حلال ازو

«دیدار شد میسر و بوس و کنار هم


از بخت شکر دارم و از روزگار هم»